جدول جو
جدول جو

معنی دل برکندن - جستجوی لغت در جدول جو

دل برکندن
(پَ / پِ وَ خوَرْ / خُرْ دَ)
دل برداشتن. ترک علاقه و دلبستگی کردن. دل برگرفتن. صرف نظر نمودن. منصرف شدن. چشم پوشیدن، مقابل دل بستن:
چو برکندم دل از دیدار دلبر
نهادم مهر خرسندی به دل بر.
لبیبی.
من دل از نعمت و از عز تو برکندم
تو دل از طاعت و از خدمت من برنکنی.
ناصرخسرو.
دیو دل از صحبت تو برکند
چون تو دل از مهر بتان برکنی.
ناصرخسرو.
خون بناحق نهال کندن اویست
دل ز نهال خدای کندن برکن.
ناصرخسرو.
گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر
این مهر بر که افکنم این دل کجا برم.
کمال الدین اسماعیل.
جهد کن تا ترک غیر حق کنی
دل ازین دنیای فانی برکنی.
مولوی.
گیرم که برکنی دل سنگین ز مهرمن
مهر از دلم چگونه توانی که برکنی.
سعدی.
خوشا تفرج نوروز خاصه در شیراز
که برکند دل مرد مسافر از وطنش.
سعدی.
شرطست احتمال جفاهای دوستان
چون دل نمی دهد که دل از دوست برکنم.
سعدی.
خلقی چو من در روی تو آشفته چون گیسوی تو
پای آن نهد در کوی تو کاول دل از سر برکند.
سعدی.
ازین ملک روزی که دل برکند
سراپرده در ملک دیگر زند.
سعدی.
فراق را دلی از سنگ سخت تر باید
کدام صبر که برمی کنی دل از دلدار.
سعدی.
بدان که دشمنت اندر خفا سخن گوید
دلت دهد که دل از دوست برکنی زنهار.
سعدی.
از تو دل برنکنم تا دل و جانم باشد
می کشم جور تو تا جهد و توانم باشد.
سعدی.
بر که خواهم بستن آن دل کز وصالت برکنم
چون تو در عالم نباشد ورنه عالم تنگ نیست.
سعدی.
دل اندر دلارام دنیا مبند
که ننشست با کس که دل برنکند.
سعدی.
چو گرگ خبیث آمدت در کمند
بکش ورنه دل برکن از گوسفند.
سعدی.
از همچو تو دلداری دل برنکنم آری
چون تاب کشم باری زآن زلف بتاب اولی.
حافظ.
من همان روز دل از هستی خود برکندم
کو رخ خویش در آیینه تماشامی کرد.
میرخسرو (از آنندراج).
به حسرت دل از جان و تن برکنند
سراسیمه بر قلب دشمن زنند.
ظهوری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دل کندن
تصویر دل کندن
کنایه از از کسی یا چیزی دست برداشتن، قطع علاقه کردن، صرف نظر کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دل بر کندن
تصویر دل بر کندن
کنایه از دل کندن، از کسی یا چیزی قطع علاقه کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دل بردن
تصویر دل بردن
کنایه از دل ربودن، دلربایی کردن، مهر و محبت کسی را به خود جلب کردن
فرهنگ فارسی عمید
(پَ / پِ گَ دی دَ)
ترک چیزی کردن. (از غیاث) (از آنندراج) :
کم کم از داغ بتان برکنده ام دست نیاز
اندک اندک نقد بسیاری بدست آورده ام.
مولانا لسانی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ وَ گِ رِتَ)
دست کشیدن. دل کندن. دل برداشتن. قطع علاقه کردن:
چو فرزند شایسته آمد پدید
ز مهر زنان دل بباید برید.
فردوسی.
فروافکند سوی فرزند خویش
نبرد دل از مهر پیوند خویش.
نظامی.
به سیم سیه تا چه خواهی خرید
که خواهی دل از مهر یوسف برید.
سعدی.
تبتیل، دل از دنیا بریدن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی) ، مأیوس شدن. نومید گشتن. قطع امید کردن. رجوع به بریدن شود
لغت نامه دهخدا
(زَرَ / رِ دَ / دِ)
برندۀ دل. زیبارویی که دل از آدمی برباید. دلبر:
ای دل برنده هرچه توانی همی کنی
میدان فراخ یافته ای گوی زن هلا.
مسعود رازی
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ وَ جُ تَ)
شیفته و عاشق خود کردن. دل ربودن. دلربائی کردن. اصباء. تصبّی. تهنید. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) :
دلم ببردی جان هم ببر که مرگ به است
ز زندگانی اندرشماتت دشمن.
فرخی.
میی کو مرا ره به منزل برد
همه دل برند او غم دل برد.
نظامی.
زلف تو دل همی بردم از میان چشم
نبود شگفت دزدی چابک ز هندوان.
کمال اسماعیل.
دل عارفان ببردند و قرار پارسایان
همه شاهدان به صورت تو به صورت و معانی.
سعدی.
چون دل ببردی دین مبرصبر از من مسکین مبر
با مهربانان کین مبر لاتقتلوا صید الحرم.
سعدی.
دل بردی و تن زدی همان بود
من با تو بسی شمار دارم.
سعدی.
دستان که تو داری ای پریزاد
بس دل ببری به کف و معصم.
سعدی.
به دستهای نگارین چو در حدیث آیی
هزار دل ببری زینهار از ین دستان.
سعدی.
سبی، دل بردن معشوق عاشق را. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ ءَمْ مُ اُ دَ)
با تعبی چیزی یا کسی را ترک گفتن. دل برداشتن. دل برکندن. (یادداشت مرحوم دهخدا). از چیزی صرف نظر کردن. چیزی یا کسی را ترک گفتن. دل بر فراق نهادن:
دل بگردان زود و گرد او مگرد
سر بکش زین بدنشان و دل بکن.
ناصرخسرو.
پیش از آن کت بکند دست قوی دهر از بیخ
دل ازین جای سپنجیت همی باید کند.
ناصرخسرو.
طفل ازو بستد در آتش درفکند
زن بترسید و دل از ایمان بکند.
مولوی.
به خاک پای عزیزان که از محبت دوست
دل از محبت دنیا و آخرت کندم.
سعدی.
- دل کنده، دل برداشته. کنایه از مسافر و مأیوس باشد. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دل بر کندن
تصویر دل بر کندن
دل بر کندن از کسی یا چیزی دل برداشتن از او
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل کندن
تصویر دل کندن
دست برداشتن ترک کردن صرف نظر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل بردن
تصویر دل بردن
دل بردن از کسی دل ربایی کردن از او دل ربودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل کندن
تصویر دل کندن
((~. کَ دَ))
قطع علاقه کردن، ترک کردن
فرهنگ فارسی معین
غش کردن، بی حال شدن
فرهنگ گویش مازندرانی